1
دلم گرفته بود
کلافه از خودم، زدم به کوچهها
به محض اینکه آسمان به چشم من سلام کرد
دیدم ای عجب!
ابرهای بدقوارهی سیاه
آبی زلال آسمان شهر را گرفته است
چه بغض کرده بود
آسمان
قدم زدم و گفتم:
آری آسمان
چند روز میشود که همسرش
قهر کرده است
و با کنایه یا به طعنه گاهگاه
شهد خوشگوار را
به کام او زهر کرده است
ناگهان
رشتههای فکر من گسست
آسمان
نعرهای کشید
بغض اسمان شکست و سخت گریه کرد
چند لحظه بعد از آن
از کرانهی افق
آبی زلال آسمان
چشمهای خستهی مرا نواخت
بغض من شکست و گفتم آسمان
خوش به حال تو
که همسرت برای آشتی
گریهی تو را قبول میکند
گمان کنم که آسمان
صدای تلخ حسرت مرا شنید
ایستاد و خیره پای تا سر مرا نگاه کرد و گفت:
خوب بگو چه کار میکنی؟ چه کارهای؟
شکــوه آسمان مرا گرفت
رنگ چهرهام پرید
گفتم ای... حال پایدار، نه
بلکه گاهگاه
حالکی به من دست میدهد
و بعد از آن
واژههای
باغ و یار و باده و بهار را
ردیف میکنم
شعر میشود،
شاعرم
گفت خوب... همسرت چه کار میکند؟
گفتم او خیال میکند
باغ و یار و باده و بهار دوست دختر منند
قهر میکند
91/09/02