سه غزل منتشر نشده از استاد اسحاقی

1

 

همیشه دل شده و بی قرار بودم و هستم

اسیر سلسله‌ی تابدار بودم و هستم

به هرچه غیر خیالِ تو پشت پا زده‌ام

رضا به خواسته‌ی کردگار بودم و هستم

 

اگرچه ساز دلم گاه ناموافق زد

قسم به عشق که من مردِ کار بودم و هستم

 

وفا به عهد رفاقت طریق عیاری است

سرم به دار رود پایدار بودم و هستم

 

کلام من که نگارینه‌‌ی نگاه من است

 زلال و بی‌غش و آئینه‌وار بودم و هستم

 

2

هزار شکر که آمد بهار در پاییز

چه تلخ بود غم انتظار در پاییز

 

تمام باغ خزان دیده غرق گل شده بود

به شوق مقدم سبز بهار در پاییز

 

بهار چشم به چشمان خسته‌ی من دوخت

ربود از کف دل اختیار در پاییز

 

بهار بود و من و خلوتی اهورایی

و بین عشق و جنون کارزار در پاییز

 

آهای ابر بیا بغض کهنه را وا کن

در این خزان بهاری ببار

                               ای  پاییز...

 

3

در آرزوی حل معمای زندگی

ما را خوش است دل به تمنّای زندگی

 

وقتی مجال تجربه‌ی صاف و دُرد نیست

سرمی‌کشیم جرعه‌ی صهبای زندگی

 

در لحظه لحظه بودنمان عشق جاری است

چون دل نداده‌ایم به رویای زندگی

 

آری غم و ملال هم از جنس زندگی است

باید قبول کرد به فتوای زندگی

 

«حشمت» کسی به راز فلک پی نبرده است

بگذر تو هم ز حلّ معمّای زندگی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد