« ده سبو درد » منظومه ای در سوک استاد زنده یاد حشمت الله اسحاقی از استاد احمد فرجی

 

ده سبو درد

این ده غزل را به یاد دوست سفر کرده ام «حشمت الله اسحاقی» سروده ام . انتخاب عدد (10) توجه به ماه تولد و مرگ استاد در دهمین ماه سال (دی ) می باشد ...



سبوی اول

سلام ای سفر کرده، یار غزل

سلام ای دلت بی قرار غزل

تو از عشق می خواندی و می چکید

ز هر واژه ات ، چشمه سار غزل

تو بودی و با تو پر از عشق بود

همه کوچه های دیار غزل

تو تا سمت آیینه ها پر زدی

ومن گم شدم در غبار غزل

بیا تا ببینی  پس از رفتنت

چه دلتنگم از روزگار غزل

پس از مرگت ای دوست ، آغاز شد

شب تیره و سرد و تار غزل

نبودی ، ندیدی که در سوگ عشق

خزان شد ، خزان شد بهار غزل

به داغ تو در چشم آیینه ها

شکوفا نشد برگ و بار غزل

تو خندیدی و رد شدی و نماند

دگر هیچ، در کوله بار غزل

ومن ده سبو درد ، سر می کشم 

به یاد تو ای شهریار غزل  

 

 

   سبوی دوم

بخوان «حشمت» ای آبروی غزل

بیا رو کنیم باز سوی غزل

شکستیم و چوگان هستی ربود

زمیدان تقدیر ، گوی غزل

تو رفتی و سخت است باور کنیم

که خاموش شد گفتگوی غزل

به جان آتشی ماند و در دیده خون 

پریشان شد از باد، موی غزل

زمین بی تو میخانه ی درد شد

تهی ماند بی تو سبوی غزل

به دنبال تو هر وجب شهر را

دویدیم در جستجوی غزل

تو آرام خوابیده بودی و خاک

چه مستانه می داد بوی غزل

نشستیم و خواندیم و باران گرفت

روان شد ز هر دیده جوی غزل

قرار دل ما، مزار تو شد

به هر «پنج شنبه» به کوی غزل

 

 

سبوی سوم

25/2/93

تو ای یار دیر آشنا با غزل

تمام وجودت سراپا غزل

تو بودی و درباور واژه ها

چه نزدیک شد راه ما تا غزل

تو امشب کنارم نشستی و شد

به شوق تو سبز و شکوفا ، غزل

و موجی خروشید از چشم تو

و بردش مرا سوی دریا ، غزل

همه لحظه هایم پر از عشق شد 

شبیه دلت ، رنگ صحرا ، غزل

ز مرگ تو آموخت ، در زندگی

نیندیشد هرگز به فردا ، غزل

گذشتی و رفتی و شعر دلم

ندارد بجز درد ، حتّا غزل

بزن یک تفأل به حافظ ،  مگر

شود مرهمی زخم ما را غزل 

 

 

سبوی چهارم

25/2/93

به یاد تو با گریه های غزل

شبی سوختم پا به پای غزل

تو را خواب دیدم که با سادگی

به تن کرده بودی ردای غزل

تو آرام پیشم نشستی و من

فقط گم شدم لابه لای غزل

و لبریز از بغض گفتم: « بخوان  

دلم کرده امشب هوای غزل

پر از مثنوی های دلتنگی ام

برای تو « حشمت » ، برای غزل»

نشستی ، تفاّل به حافظ زدی

و گل کرد از عشق ، نای غزل

تو رفتی و پیچید در جان من

غمی گنگ در انتهای غزل

سکوت و شب و یاد تو ماند و اشک

و شمعی که می سوخت جای غزل

زمان ، بی تو آواری از درد شد

همان حرف در ابتدای غزل


 

سبوی پنجم

26/2/93

شبی با خیال تو زد پر ، غزل

و بارید از دیده ی تر ، غزل

و می از لب تاک ها می چکید

تو ساقی شدی ، بود ساغر ، غزل

به آهنگ باران و رقص نسیم

تو دل داده بودی و دلبر ، غزل

تو می خواندی و تشنه تر می شدم

وگفتم بخوان باز ، از سر ، غزل

تو آرام رفتی و حس می کنم

ندارد به جان ، شور ، دیگر ، غزل

سحر ، گریه تنهایی اش را شکست

و حرف دلش ماند ابتر ، غزل

دلش سوگوار غم دوست شد 

و بارید از دیده ی تر ، غزل

 

 

سبوی ششم

26/2/93

شبی  خیس شد زیر باران ، غزل

فرو ریخت در بغض طوفان ، غزل

ترک بر لب واژه هایش نشست

ز بس خواند از درد هجران ، غزل

دلش را به ویرانی « دی » سپرد

و شد بیت بیتش پریشان ، غزل

و در بهت سنگین ناباوری

غمش داشت رنگ زمستان ، غزل

پس از رفتنت هیچ حرفی نداشت

بجز درد  در بزم یاران ، غزل

دلش را سپرده به دست سکوت

فقط آتشی داشت در جان ، غزل 

هنوزم پر از حرف ناگفته ام

اگر می رسد خط ّ پایان ، غزل

به یاد تو ای دوست ، گل کرد اشک

مرا کرد مهمان باران ، غزل

 

سبوی هفتم

27/2/92

بزن پرده در پرده ساز غزل

مگر افتد از پرده راز غزل

تو صیاد بودی و با دام عشق

به چنگ تو افتاد باز غزل

نگاه صمیمیت ای مهربان

نشان داشت از روی باز غزل

به دنیا نگاهی نکردی ، فقط

تو دل داده بودی به ناز غزل

پس از رفتنت ، هیچ حرفی نماند

ولی ماند سوز و گداز غزل

تهی ماند ای دوست ، میدان عشق

پس از مرگت ای یکه تاز غزل

به خون دل و اشک آمیخته

سحر بی تو ، راز و نیاز غزل

غریبانه در غربت واژه ها

شکسته ، شکسته ، نماز غزل

 

 سبوی هشتم

28/2/93

زدم فال امشب به نام غزل

و افتاد جانم به دام غزل

به یاد تو « حشمت » دلم تنگ بود 

زدم بوسه بر پای جام غزل

تو بودی و ای دوست ، یادت  بخیر

زمین و زمان بود رام غزل

چه زیبا به دل های ما می رسید 

به آهنگ نایت ، پیام غزل 

به جان های مشتاق ما می نشست

شکر خنده های  کلام غزل

تو مرغ مهاجر شدی ، یک سحر

پریدی و رفتی زبام غزل

سکوت تو ای دوست ، ما را شکست

بده پاسخی بر سلام غزل 

 

 

سبوی نهم

29/2/93

بیا تا بنوشیم کم کم غزل

بریزی ، بنوشیم ، نم نم غزل

چه دلگیر و تلخ است تنهایی ام

بخوان ! مانده بی یار وهمدم غزل

تو را می سرود و فقط می نشست

به چشمان هر واژه  شبنم ، غزل

به یاد تو هر لحظه بغضش شکست

و شد راوی درد و ماتم ، غزل

تو رفتی و ای دوست با رفتنت

فقط می دهد بویی از غم ، غزل

دل « احمد » از دوریت تنگ بود

به یاد تو بارید هر دم ، غزل

اگرچه گریزی ز تقدیر نیست

مگر سازد از صبر مرهم ، غزل

 

 

 سبوی ده:

خداحافظ ای شور وحال غزل

خداحافظ ای برگ و بال غزل

تو رفتی و با رفتنت جز سکوت

نمی خیزد از نای لال غزل

دل واژه ها بی تو در بغض « دی »

ترک خورد در خشکسال غزل

نشسته غباری ز اندوه ودرد

به سیمای پاک و زلال غزل

 

 

 همچنان دلتنگ حضرت دوست - احمدفرجی-اردیبهشت 1393

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد