شماره بیست و پنج : برای ..... احمد فرجی

سلام 

ازلطف بابک جان بی نهایت سپاسگزاریم ، نه به خاطر اینکه ازمن چیزی گفته ، خدامی داند نه ، فقط بخاطر نگاه قشنگ ومهربونش ، ای کاش می شد روبرویش بایستم وبگویم : بابک جان ، پدرازدست دادی و من با نبودن پدرت ، همه چیزم را ، شوق سرودنم را ، شیرینی تمام لحظاتی که با پدرت گذراندم ، حرف هایی که تنها گوش او محرم ومرهم شنیدنش بود ، رفیقی صمیمی که رفیقی صمیمی بود و درکنارش یادم می رفت به خدم بقبولانم که بزرگ شده ام ، وبگویم که پدر با ناباوری رفت ومن هنوز تلخی نبودنش را هرروز ، هرساعت ، هرلحظه و..نفس می کشم ..پدررفت و ماراهم با خودش برد ، روحش شاد و سایه ی عزیزی چون شما همیشه مستدام . ممنونم از شماولطفتان .....  

شماره بیست و پنج : برای استاد احمد فرجی

سه شنبه 4 فروردین 1394

آقای فرجی بدون شک بهترین و صمیمی ترین دوست پدرم بود .

کسی که بدون اغراق اگر بیشتر از ما داغدار نشده باشد کمتر از ما صاحب عزا نبود و نیست .

رفاقت بابا و آقای فرجی یک رفاقت عجیب و غریب بود . بلا استثناء هفته ای چند روز همنشین هم بودند و روزی نبود که با هم تلفنی حرف نزنند و بیراه نگفته ام اگر بگویم آقای فرجی خیلی بیشتر از ما با پدرم حشر و نشر داشت .

آقای فرجی معلم ، شاعر ، محقق و نویسنده اهل شهریار است .

چندین عنوان کتاب به کوشش ایشان به رشته تحریر درآمده است و چه در زمانی که به عنوان ریاست اداره ارشاد شهریار و معاونت آموزش و پرورش این شهرستان مشغول به فعالیت بوده اند و چه حالا که بازنشسته شده اند از تلاش و تحقیق و پژوهش دست برنداشته اند .

سال دوم راهنمایی آقای فرجی معلم عربی ما بود .

یکی از بهترین معلم های تمام دوران تحصیل من و بدون شک بهترین معلم عربی که تا امروز داشته ام .

بی اندازه مسلط و شوخ و بشاش بودند و کلاس درس ایشان بر خلاف کلاس های درس عربی سایر معلمین ابدا خسته کننده و کسالت بار نبود . آقای فرجی همیشه لبخند بر لب دارند و مصاحبت با ایشان به آدم انرژی می دهد .

رفیق سالهای دیر و دور پدرم

که بعد از فوت بابا چراغ کلاس های ادبی فرهنگسرای امام علی را روشن نگاه داشتند

و شک ندارم که روح پدرم هر چهارشنبه وقتی دور و بر کلاس شاهنامه خوانی پرواز می کند

با شنیدن صدای استاد فرجی ، لبخند به لبش می آید . 

سروده ای از او :

ناگهان در اتّفاقی ناگزیر

آسمان آغوش خود رابازکرد

یک خبر آتش به جان باغ زد

مردی از جنس غزل پرواز کرد...

رفت در بارانی از اندوه و اشک

آنکه مردی از تبار عشق بود

مهربانی از نگاهش می چکید

در دل ما ، شهریار عشق بود ...

آنکه عمری با صداقت برده بود

روی دوش خویش - بار عشق - را

باورش سخت است ، می بردیم ما

روی دوش خویش - یار عشق - را ...

رفتی امّا هیچ دانستی رفیق

سهم ما از بی تو ماندن درد شد ؟!

در تب سرمای ماه تلخ دی

بی تو رنگ واژه ها مان ، زرد شد ...؟!

بی خیال از ما گذشتی و رسید

فصل دلگیر زمستان غزل

درهیاهوی غریب فصل کوچ

ماند خالی بی تو میدان غزل. . .

حشمتم ! ای مرد ! ای جان غزل !

رفتی امّا ، مرگ پایان تو نیست

بر بلندای دل ما جای توست

سرو ، درسش تا ابد آزادگی ست