یه کلید کهنه

 

يه كليد كهنه چرخيد توي قفل سينه م انگار

يه دل شكسته افتاد زير دست و پاي زوار

دلمُ نذر تو كردم كه هنوز دل نگرونم

چي مي شد مثل كبوتر ، زير ايوونت بمونم

مث خواب بود مث رويا، مث لمس آسمون بود

تو هياهوي صدا ها ، يه سكوت مهربون بود

پاي حوض نقره پوشت ، رو به گلدسته نشستم

دلمُ به قفلاي پنجره فولاد تو بستم

نه سر گلايه كردن ، نه دل شكوه شنيدن

نه اميد دل سپردن ، نه توان دل بريدن

يه كليد كهنه چرخيد تو ي قفل سينه م انگار....

آفتاب

اي نهان در اسم هاي مستعار

اي دليل نام هاي  نامدار

 

اي تو برهان جهان هست و نيست

غير تو تسبيح دلها دست كيست؟

 

مُهر اللهُ صَمد، در جان تو

قُل هواللهُ احد، برهان تو

 

سر برآر از غيب تا گردد نهان

 كرّ و فرّ طاغيان و ظالمان

 

از لبت آواز ده، قد قامتي

ذوالفقاري از تو، از ما همتي

 

يا علي عشق تو طور ديگر است

هر چه مي گويم ازان بالا تر ست

 

لم يَِلِد چون خسرو خوبان تويي

باز لم يُولد كه اصل جان تويي

 

رشته رشته جانم از تو بافته ست

"آفتاب اين رشته ها را تافته ست"1

 

سر برآر اي عدل پنهان در زمين

اي اميران را اميرالمومنين

 

اي گروه پيشوايان را امام

رحم كن برسايه هاي بي دوام

 

كفر مطلق از نهان ما ببر

جهل و جادو از جهان ما ببر

 

بي بهار تو زمين افسرده است

خاك بي مِهر تو باغي مُرده است

 

پنج اقيانوس آبي از تو ماند

پنج سال آفتابي از تو ماند

 

پنج تابستان عدل و اعتماد

پنج سال حكمراني بي فساد

 

سربرآر از غيب عالم اي حبيب

ما فقيران توايم امّن يُجيب

 

انتشار دو کتاب تازه

کتاب های لاو هات یادداشت ها و سفر نامه ها وعذاب دوست داشتن ترانه ها از سوی نشر نیستان راهی نمایشگاه کتاب شد

سالن c1

راهرو   4   

نشر نیستان

همچنین سه کتاب از سوی نشر فصل پنجم تجدید چاپ شده است

رود

 

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد

 ترسم این است که این رود به دریا نرسد

 

 این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت

 می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد

 

 ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ

 از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد

 

 پشت هر سنگ، درنگی ، پس هر خار، خسی

 حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد

 

 ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت

 بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد

 

 من به هرصخره ازین فاصله می کوبم ، سر

 ترسم این است که این رود به دریا نرسد

نفس را نبینید ، بکشید / در باره فیلم نفس ساخته ی خانم نرگس آبیار

 

 

سال شصت و چهار در جریان یکی از بمباران های ایلام، همراه برادر وخواهر کوچکم، پناه بردیم به حاشیه یه نهر آب، از زاویه نیم نگاه و دراز کش ، سیل آشفته و هراسناک مردمی رو می دیدم که به شیب نهر آب پناه آورده بودند و ازبین آن همه، رفتار مرد پاره پوش و شندر پندری، توجه م را جلب کرد که دست دخترک هفت- هشت ساله اش را که گیس بلندی هم داشت گرفته بود و در دست دیگرش رادیوی ترانزیستوری که احتمالا آژیر قرمز را ازش شنیده بود و بی هوا برش داشته بود به امید شنیدن آژیر سفید .

مرد، قصد کرد از عرض نهر عبور کند تا به آنطرف که شیب بیشتری داشت و امنیت بهتری برود اما درست وسط نهر پایش از روی خزه های لزج و کبره بسته بر سنگهای صاف، لیز خورد و رادیو به معنی واقعی کلمه... ترکید، مرد دسته ی رادیو را که در دستش مانده بود، محکم به زمین زد و ناسزاگویان به آسمان ، دست بچه را چنان تند کشید که انگار مقصری دم دست تر از آن دخنرک گیس بلند نیافته بود، دلم ریخت از آن همه اشمئزاز و بد اقبالی و فقر و ناچاری و معصومیت ....آن لحظه توان تفکیک این احساسات توامان را نداشتم، حتی با عینک ایدئولوژیک آن سالها نمی شد این عناصر در هم تنیده را تفکیک کرد، دوست داشتم قهرمان غزل بعدیم باشد، اما شکست روح و جسم آدمها، توامان، چیزی نبود که ازنگاه معصوم انسانی، خودش را پنهان کند.

تکلیف آن دستی که از کتف با غیظ کشیده شد هنوز روی دلم سنگینی می کند، تکلیف رادیوی ترانزیستوری ترکیده ای که شاید هرگز تعمیر نشد، تکلیف استیصال مرد شندر پندری و نیم خیس نهر آب روستای بانقلان ایلام و تکلیف نگاه بلاتکلیف من و ترسی که پرده ی صورت لطیف خواهر کوچکم را مچاله کرده بود نیز.

"نفس" آبیار ریه های نسل من رو به سرفه انداخت این مقدار واقع گرایی، تاوان کدام تصمیم نگرفته و رفتار نکرده ست که باید بکشیم، حال آتش گرفته ی نسل من قصه نمی خواهد که درام ش خوب در بیاید یا نه، گزارش این حال آتش گرفته، شرح احوال مجنونی ماست که چشیدنی و کشیدنیست نه شنیدنی و دیدنی ،" نفس " خواهران کوچک من بودند که رویاهای کودکانه یشان را در سقف چوب و خشت و خاک خانه ی پدری جستجو می کردند "نفس" سالهای بیدریغ شناسنامه ی ما بود که بی پرسش در آتش جنگ هشت ساله خاکستر شد و از یاد رفت "نفس" آرمان کودکانه ی ما بود برای ساختن جهانی که در نقاشی هایمان کشیده بودیم همان "خانه ای آرام" با دودکش زندگی و نهر آبی روان  و سایه دو درخت کهن سال و پرده های آویخته و پنجره های بسته ..."نفس " سند مچاله ی وفاداری معصومانه دختران سرزمین من بود به قصه های پدرها وتصدیق باور کودکانه آنها .

برای دیدن "نفس" سینما جای خوبی نیست ، در سینما باید بحران و تعلیق و قصه و درام داشته باشی نفس می آید و می رود در جستجوی گم شده ای که نیست به قول بیدل:

چون نفس از جستجوی خویشتن آگه نی ام

اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام

"نفس" آبیار را نبینید، بکشید و در ریه هایتان نگه دارید شاید خاطراتی را در شما بیدار کرد شاید نهر آبی را دیدید با امواج رادیوی خرد شده ی ترانزیستوری... شاید ...به خاطر این همه یادها  از نگاه کارگردان عوامل فیلم بازیگران به خصوس "نورموسوی " ممنونم    

 

آ رزو های من ابلهند

 

آ رزو های من ابلهند                                                                               

که میان ترانه های تو هیاهو می کنند

بگذار سراپا گوش باشم.

 

                                      رابیندرانات تاگور/ ماه نو و مرغان اواره

 

امروزمنطق گفتار ترانه های مردمی موسوم به پاپ در شاخه های متنوع و اشکال گوناگونش، میل به سادگی و صراحت دارد  آن هم  اغلب نه برای القای فکر و انتقال اندیشه و بیان نکته با زبان ساده  و بی پیرایه ،بلکه اساسا ساده انگاری و  تلاش برای باز تولید حرف های عوامانه و رایج  و طرح مسائل معمولی زندگی مثل جدل ها و سوز و بریز ها و گله گذاری ها . مثلا  گفتگوهای عاشقانه که شالوده ترانه های تغزلی پاپ امروز  است و بر محور ضمایر من و تو می چرخد و مبتنی است برموضوعاتی مثل شکوه و شکایت  و بیان نیاز و طرح دعوی و گله دوری و هوای رسیدن و غیره نقل قول های رایج و نخ نمای عوامانه بدون  غنای فکری یا حتا تجربه زندگی، موزون می شوند و ملحون می شوند و به گوش می رسند خواننده در طول خوانش آواز روایتگر جملات ساده بی حادثه و بی پشتوانه ای ست که تنها القای ریتمیک ان سبب غفلت شنونده از سخیف بودن ترانه است .

 عبارت"دغدغه انسان امروز" که توجیه برخی ترانه سرایان است حرف کلی و نامفهومی ست که به تعداد تمام گرو ه های  مردمی و طبقات فرهنگی جامعه تعریف دارد و آنچه که دراغلب ترانه های مردمی عرضه می شود معمولا دغدغه های ساده و پیش پا افتاده ی گروه های غیر حرفه ای موسیقی ست که معیار اثر گذاری و محک سنجش آن تجربه های فردی و فاقد پشتوانه علمی  است بر این اساس ترانه پاپ ایرانی در اکثر تولید ات رایج مسیر ابتذال در کلمات را طی می کند سرایندگان ترانه ها نه بهره سنی قابل تاملی دارند نه تجربه زندگی قابل اعتنایی نه دانش گفتاری قابل اتکایی بی اطلاع از مدار های روانی و فکری جامعه و صرفا بر اساس دریافت های ذهنی از ترانه های مشابه و موجود به خلق اثر می پردازند در واقع تقلید و دنباله روی در عرصه ترانه سرایی مهمترین دغدغه انهاست .البته استعداد های قابل احترامی هم در بین جوانان ترانه سرا وجود دارد اما جریان عظیم و موج تولید ترانه اجازه میدان داری به انها نمی دهد.

در هر حال آنچه که مایه ی نگرانی ست نگهداشتن سلایق عامه مردم در سطحی نازل و میدان دادن به ذوق عامه برای حکم اندازی و تعیین سطح مفاهیم ترانه هاست . سر آخرنقش سفارش در ترانه را نمی شود انکار کرد سفارش هایی که عموما محصول تجربه های فردی ست با تکیه به امکان مالی که گاه از سوی شرکت های خصوصی و گاه از سوی ارگان های فرهنگی انجام می شود.آنچه در روند تولید یک اثر موسیقیایی کمتر مورد توجه قرار می گیرد مشاوره است و فقدان سیستمی برای نظر سنجی از نخبگان پیش از ثبت و ضبط و عرضه اثردر تیراژ گسترده.

اگر هیاهوی ارزوهای ابلهانه اجازه دهد شاعران حقیقی برای سخن گفتن عرصه های نامکشوف فراوانی دارند به قول تاگور

استاد

آرزوهای من ابلهند

که در میان ترانه های تو هیاهو می کنند

بگذار سرا پا گوش باشم

 

 

 

عاشورای 54

كتابچه ي مندرس پدرم با شيرازه ي سست نخ دوزي شده اش، شب اول ماه محرم از جلد پارچه اي كهنه ای که کشدوزی شده بود، بيرون مي آمد و روي طاقچه گچی پذيرايي قرار مي گرفت.

  پدرم كه شبه مداح و شبه واعظ خانوادگي ما بود نیمه کاره پای منبر وعاظ نجف و کربلا را به سبب بازگشت به وطن ترک کرده بود، از روي كتابچه ي نوحه اش، اورادي به زبان عربي مي خواند و ما بي آن كه معناي آن را بفهميم، سر ضرب بيت ها را پيدا مي كرديم و سينه مي زديم تا رضايت پدر براي رفتن به مسجد فراهم شود شرطی که هم ثواب داشت هم عقاب.

 مسجد والي قديمي ترين مسجد ايلام بود، در خياباني به همين نام كه باني آن آخرين والي از سلسله واليان فيلي پشتكوه يعني غلامرضا خان بود،امیر تومان متواری به عراق که سال 1307 با ورود قزاق های رضاشاه به پشتکوه فرار را بر قرار ترجیح داد  مسجد ، پشت حمامي قديمي و نزديك به مسجد جامع قرار داشت  كه مركز اصلي فعاليت هاي تبليغ مذهبي بود.

سر شب ،با سينه هاي سرخ شده از حرارت سينه زني، پشت سر پدر راهي مسجد والي مي شديم و تا دير گاه مستمع مشتاق وعظ و مداحي و نوحه بوديم گاهي اتفاق مي افتاد سري هم به تكيه هاي بومی شهر مثل تكيه نوروز آباد، تكيه ي شاد آباد و مسجد جامع مي زديم و شربت با طعم عرقيات گياهي چاشني شب گردي ما بود

تكيه ي كوچكي هم در حاشيه خيابان خيام بود كه گاهی با مادرم آنجا مي رفتيم و گل مالي شده بيرون مي زديم، مادر دو مشت گل از خاك  حياط حسينيه بر می داشت و روي شانه هايمان مي زد و دست گل آلودش را متبركانه روي سرمان مي كشيد و اين علامت وارد شدن به دنياي تعزيه ي بومي بود .خشکی گل چسبنده ساعتی بعد از لای موهایمان ریز ریز می ریخت و لذتی داشت جوریدن سر و ریختن گل خشک شده اش.

در مسجد والی ،مداحان جوان براي قرار گرفتن پشت ميكروفن بي تابي مي كردند و نوحه ها عموما مرثيه هاي منفعلانه و روايت مظلوميت چنانكه مرسوم ان دوران بود.

ايلام در طنين نوحه هاي كردي و لري و فارسي جلوه و جلاي خاصي داشت و صداي سوزناك نوحه هاي لري قرباني مداح سر شناس شهر بيشتر از همه ي صدا ها شنيده مي شد

چاي عباس سنت سالانه ي نذري مادرم بود كه با نان سوخاري بين همسايه ها تقسيم مي كرديم عزاي حسين متولي مشخص نداشت هر كس كه تعلق خاطري به برپايي مجلس عزا داشت باني مي شد

سال پنجاه و چهار دوازده ساله بودم كه همراه دسته ي عزاداران به سنت مرسوم  راهي مركز شهر شديم یعنی میدان شهربانی ، پدرم براي اين كه راحت تر سينه بزنم ،پيراهن و زير پيراهنم را در آورد و طولي نكشيد،"به بازیچه مشغول مردم شدم، در آشوب خلق از پدر گم شدم" البته  راه خانه را بلد بودم ،اما با نيم تنه ي  لخت و حیای نوجوانانه ، عبور از کوچه  ومحل را صلاح نمی دیدم ، بعد از اتمام مراسم عزاداري و پراكنده شدن جمعيت  مجبور شدم  شهر را در سرمای زمستان سال 54 زير پا بگذارم تا بلاخره پدر را در منزل  يكي از اقوام يافتم، کوچه و بازار به وضع طبیعی برگشته بود فقط من بودم به اجبار یا توفیق ،شرمگین ، طعم اسارت و بي جامگي و نگاه متعجب مردم را ساعتي چشیدم.

 

           

           

آواز های زینبی

 

                                               

 

 

دنیا شبیه تو ، زن آزاده ای ندید

عشق و وفا و عقل ِخداداده ای ندید

 

مست است از خیال تو چشم جهان ،کسی

در ساغر زمانه چنین باده ای ندید

 

بر خاک ، دشت سوخته ای مثل کربلا

بعد از حسین ، زینب آماده ای ندید

 

جان جهان تباه شد از غم که قبل از این

در پیش پای تو، سر افتاده ای ندید

 

ای شاهکار حضرت خورشید، بعد تو

دریا به خواب، رنگ پریزاده ای ندید

 

آوازهای زینبی ت را خدا شنید

در شام اگر چه هیچکس آزاده ای ندید

حاتمی کیا



فیلم "چه" حاتمی کیا از نظر فنی بیشتر از تصور من در باره ی سینمای ایران بود . اما من ،بیشتر در سینما ،محتوا محورم و متاسفانه به موضوع توجه می کنم نه صرفا سینما ." چمران" حاتمی کیا جلوه هايي از "عباس " آژانس شیشه ای داشت ،هر دو دلسوزیشان برای جان مردم به یک اندازه بود، هردو خدا محور و تکلیف گرا بودند، اما اصغر وصالی فیلم "چه" شباهت زیادی به "حاج کاظم" آژانس داشت . هر دو شجاع اما شایسته ی توجه و ترحم ...

تحلیل حاتمي كيا را  البته با این استنباط خودم از فیلم هایش ،می پسندم .برای نسل من که بیشتر با اصغر وصالی ها و حاج کاظم ها زندگی کرد، اما آرزوهای بزرگتری داشت.، این نگاه منصفانه و واقع گرایانه ست. هم احترام اصغر وصالی و حاج کاظم حفظ می شود ،هم طراز انقلابی گری در اندازه چمران و عباس طرح می گردد ...

 

نگاه ابراهیم حاتمی کیا به کردستان تا حدی تابع قرائت رسمی نظام های سیاسی مرکز گرا بود ،اما گوشه های قابل اعتنایی دارد که می شود آن را قرائتی آزاد از اختلافات سیاسی آن سال ها تلقی کرد .


.

نهایت این که حاتمی کیا در معرفی چمران با اتکا به حافظه نسل خودش خیلی عمیق نشده برای بیننده ایکه کهنه چریکی را می بیند که مرتب عینکش را پاک می کند و گاهی حواسش به صدای اذان است چمران هنوز آدمی ناشناخته ست ..

باز نویسی خطابه کوتاهی که دیروز در تالار وحدت انجام شد


 

 آسوده بركنار چو پرگار مي‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت

آقاي ریيس جمهور! حاضران گرامي!
من امروز مي‌خواهم به جاي حرف زدن از نسل خودم از حقوق رقيبم دفاع كنم، دفاعي شرافت‌مندانه كه فضيلت آن را خاموشي چندساله به من داد. اگر چه اين سال‌ها براي گروهي از هم نسلانم سال‌هاي "تجربه در انزوا" بود.

گفته‌اند: هنرمندان دو گروهند: هنرمندان خلاق؛ هنرمندان مقلد. جوهر خلاقيت در آرامش و امنِ عيش، آشكار مي‌شود. چنان‌كه پيداست حكيمان و اديبان شاعر براي آشكار ساختن جوهر خلاقيت خود هرگاه كه مورد ستم و تعرض حكام جائر قرار مي‌گرفتند به سنت قرآن هجرت مي‌كردند و در سايه‌ي حكم‌راني اميري رعيت‌پرور و مهربان‌تر، از جوهر خلاقيت خود رونمايي مي‌كردند و اگر چنين نمي‌كردند، گنجينه‌هاي گران‌سنگ ادب پارسي؛ چون مثنوي مولانا، گلستان و بوستان، آثار شيخ اشراق، مرصادالعباد و ده‌ها منظومه‌ی گران‌بهاي ديگر در كتم عدم بودند و البته زمره‌ي ديگر كه ملازم دربار و قدرت مي‌شدند، مديحه‌سرايان قدرت باقي مي‌ماندند، چنان‌كه شدند.

ادبيات امروز بيش از گذشته با زندگي آميخته است و به‌ويژه ادبيات اجتماعي، گروه اهل قلم را به چالش با ساختار قدرت، براي تفهيم مسائلي چون حقوق اجتماعي و آزادي و برابري كشيده است. پيداست كه اگر هنرمند امروز تحت فشار قدرت حاكم باشد عمل به سنت ديرين هجرت در جهان امروز براي او به آسانی ميسر نيست؛ پس هنرمندان حقي بر صاحبان قدرت دارند و آن آزادي براي آشكار ساختن جوهر خلاقيت است كه البته موهبتي خدادادي ست.

همه مي‌دانيد كه پابه‌پا و نفس‌به‌نفس انقلاب اجتماعي سال پنجاه و هفت، ادبياتي شكل گرفت كه به ادبيات انقلاب يا ادب متعهد مردمي يا به تعبير منتقدان و رقيبانش، ادبيات دولتي معروف شد. ادبياتي كه به آرمان‌هاي انقلاب و مردم وفادار بود.
البته در كنار شاعران و نويسندگان انقلاب، گروه ديگر از شاعران شريف و بزرگوار و پيشكسوت بودند كه به نقادي ساختار قدرت پرداختند و اين نشان از پويايي جامعه‌ي جديد ايراني داشت؛ اما متاسفانه در اثر جهل و جواني تعدادي از مديران و عناصر فرهنگي حقوق اين گروه تضيع شد و تريبون و امكان عرض‌ی اثر روزبه‌روز از آن‌ها سلب شد و البته اغلب به نام حمايت از ادبيات انقلاب اين ستم بر گروه رقيب می‌رفت.

خارج از نزاع/در باره جدال کلامی اخیر بین شاعران



در طول چند روز گذشته، چند بار از سوی دوستان نزدیک به دو طرف دعوا دعوت به اظهار نظر شدم که البته طبیعی ست، ولی معمولا درمنازعات معیشتی و تهمت زنی صاحبان نهاد‌های متولی، وارد نمی‌شوم، نه به سبب تقیه، شاید بهتر باشد بگویم به دلیل حزم که البته پایهٔ آن جهل نسبت به مدعیات طرفین نزاع است و این جهل ریشه در اخلاق و رفتار خودم دارد که هوشیاریم نسبت به محاسبات و معادلات اطرافم کم است. ولی افقی را می‌بینم که شایسته تکریم و توجه است. به تعبیر مولانا والبته دور از دوستان عزیزم:

 

حزم آن باشد که چون دعوت کنند

 تو نگویی مست و خواهان منند

 دعوت ایشان صفیر مرغ‌دان

 که کند صیاد در مکمن نهان...

 

تقریبا روشن است که بخشی از دستمایه منازعه کلامی اخیر،بین چند تن ازشاعران انقلاب، بر اساس اظهارات صریح علی رضا قزوه و پاسخ گویی خانه شاعران، معیشت جمعی از شاعران جوان‌تر است.

 

اینکه شاعران و روشنفکران در ایران از ابتدا، «نمایش قریحه ی» خود را وسیلهٔ امرار معاش کرده و بازار دکه و دکان را گرم می‌کنند، غم تازه‌ای نیست. از گذشته نیز در مسیر توسعه کمی روشنفکران چپ و راست سود بردن از سرمایه، مرسوم بوده و هست. این بیماری ظاهرا لاعلاج، "دستگیری موسسات دولتی و غیر دولتی " را تبدیل به کانون بحران می‌کند و پیداست که در این مسیر متلاطم، تکلیف فراورده‌های ادبی چه می‌شود.

 

شاعران جوانی که با توقع کسب روزی حلال، از قبل چاپ مجموعه و عرضه هنرکلامی خود پای تریبون‌ها، وارد این بازی می‌شوند، درمی یابند که این سود، تقریبا بی‌زیان نیست.

 

 اساسا ارده‌ای برای حمایت خاص از هنر کلامی خالص در ایران وجود ندارد، و اغلب دست و دل بازی‌ها آغشته به نیاز‌های خاص است، به تعبیر مولانا صیادی که تکه گوشتی به سمت طعمه‌هایش دراز می‌کند، طرف نسبتی با سخاوتمندی ندارد، اگرچه ظاهر کارش به سخاوتمندان شبیه است.

 

نزاع کلامی شاعران انقلاب بر سرمعیشت شاعران جوان هر ازگاه بالا می‌گیرد واین در حالی ست که عوامل فرعی نزاع که خود جوانان هستند ،خارج از نزاع ایستاده‌اند وباسکوت، تنها قضاوت را به تاخیر می‌اندازند.

 

اما دوست دور و دیر من، قزوه که این سال‌ها توصیه‌های دوستانهٔ من، هیچگاه اثر وضعی بر او نداشته، بازهم ستیزی بی‌حاصل را آغاز کرده و با لعاب سیاست آراسته تا پای غریبه‌های عالم معنا، خواسته یا ناخواسته به آن باز شود که البته نکوهیده و غم انگیز است. آقای قزوه اگر لحظه‌ای به معیشت شاعرانی که حاضر نیستند، به تعبیر اهل سیاست، کاسب فتنه باشند، فکر می‌کرد در می‌یافت که این سخاوت بیشتررنگ صیادی دارد. نسبت سیاسی کاری به دیگران از طرف کسی که مستانه دهل جنجال سیاسی خود را چون پرچم در میدان بر سر نیزه بسته است، چه ادعای غریبی ست؟ او که اکنون خیال می‌کند چون طاهر ذوالیمینین، همزمان بر دو گروه شاعران آیینی و خانهٔ شاعران شمشیر می‌زند، قربانی توصیه‌های خاص اهل سیاست است.

 

اما از ساعد باقری که پس از دوستان از دست رفتهٔ مشترکمان سمت شیخی و پیری این جمع را دارد توقع دارم خویشتنداری قیصر وار و اوستا وار را وجهه همت خود کند و از این عقبه که بر سرنوشت آتی او در صحنه ادبیات معاصر ایران اثر دارد با رندی عبور کند و البته می‌دانم و می‌داند که بهای این ناداوری را تنها قزوه نباید بپردازد و شایسته بزرگان نیست که با دوستان حتی جسورچنین کنند.

شیشه ی پنجره




شیشه ی پنجره

افشره ای از هوا و هیچ !

وهمی منجمد  که ریاکارانه به روشنی می زند

نه برای عابر،

نه باد،

و نه گنجشک

دلیل آشکاری ست

که نیاید،

 نوزد،

ننشیند،

در اتاقِ من


نمایش ِلال خوانی ِپرندگان، بر درخت روبرو

عبور پاورجین ِعابران

طرح ِجهانی صامت

 پشت شیشه ی پنجره ی اتاق من

که هر روز دستمال می کشم

وبی دلیل

 عابران دست تکان می دهند

 

 

تشنگی بهانه بود


آب اگر چه بی صداترین ترانه بود

تشنگی بهانه بود

من به خواب های کوچک تو اعتماد داشتم

چشم های عاشق تو را به یاد داشتم

می وزید عطر سیب

سمت خواب های ساده و نجیب

من به جست و جوی تو

در هوای عطر موی تو

رفت و آمد کبود گاهواره ها

زیر چتر روشن ستاره ها

 

تا هنوز عاشقم

تا هنوز صبر می کنم

ابر می رسد

باد مویه می کند

چکه چکه از گلوی ناودان

یاس تازه می دمد

 

تا هنوز تشنه ام

تا هنوز تشنگی بهانه است

آب بی صدا ترین ترانه است

پيامبري با معجزه ي لبخند


مي گفت:

به زلالي رود قانع شويد

پيش از آن كه سنگريزه ها سخن بگويند!

و مرگ ،

تا نود و پنج سالگي انديشيد، از او مغلوبي بسازد.


پيامبري با معجزه ي لبخند

که جهان را در آغوش كشيد،

اما هيچ فرعوني موسا نشد!

كاش، معجزه ي لبانش در آغوشش بود.


رنگ پوست من سياه نيست، نلسون!

تنها  چشمم سياهي مي رود از بلندي نامت

كه سالها خستگي از تو گريخت

و زندان به تو اعتراف كرد.

شوخی با اشتون /خیال بافی آبرو بر


مردم ایران مانند مردم مصر، به طور ذاتی، گرایش به طنازی و رندی و شوخ طبعی دارند،  که بدون شک ریشه در تاریخ دراز دامن و تغییر احوال و مزاج و تجربه ی همزیستی با قدرت های قاهر دارد. اما درسیر طبیعی برخی شوخ طبعی ها، رگه های روانی خاصی وجود دارد که ممکن است کشف و تاکید و توجه به آنها،  در مسیر رشد فرهنگی ما موثر باشد .

بعد از مذاکرات مهم هسته ای و البته در طول دوره های متمادی آن، مجاورت و مجالست سیاستمداران ایرانی با خانم اشتون، محل توجه این شوخ طبعی ها شد... که برای عامه  مردم  ممکن است امری عادی تلقی شود، اما این پرسش ویرانگر اخلاقی در پس پشت این شوخ طبعی ها خود نمایی می کند که آیا اساسا این مجاورت آن هم در این سطح از حساسیت که به منابع حیاتی مردم بستگی تام دارد، نمی تواند استثنا شود ؟

چرا خود داری- انشاالله - مومنانه ی نمایندگان ایرانی از دست دادن با اشتون در فرهنگ عامه، ریاکاری تلقی می شود و مدار گردش جملات شوخ طبعانه قرار می گیرد ؟ جامعه ای که به داشتن کتب مرجع اخلاق شهرت دارد، تاب مجاورت یک غیر مسلمان با مسلمان را با فرض روابط سالم ندارد؟

این پرسش ها بیش از همه باید ذهن های آسوده ی مدعی اخلاق را بیاشوبد، تا راهبردی روانی برای تخلیه جامعه از این خیال بافی آبرو بر بیابند .   

 

هر که را اسرار عشق آموختند     

                                                                

 

 

بهره های صوفیانه با تکیه به حکمت خسروانی در تاویل قرآن وحدیث و تاریخ تشیع، اغلب زمانی دست می داده که مشی دستگاه فقاهت در جامعه ایران به سمت اعتدال می رفته یا دچار فتور و سسستی می شده است از آن جمله پس از انقراض صفویه ودر دو دوره افشاری و زندی و اوایل قجر،سستی دستگاه فقاهت رشد بی رویه فرقه های تصوف  را سبب شد و دست بر قضا هر گاه بازار باطنی گری و تصوف داغ شده است، ادبیات هم کمابش رونق گرفته است و گنجینه الاسرار حاصل همین دوره است.

در مثنوی گنجینه الاسرار عمان سامانی که نگاه باطنی و صوفیانه ای به رخداد عاشورا دارد ، داستان علی اکبراز لطایف دلنشینی برخوردار است از آن جمله ، پرسش شاعردر اوج مثنوی از داننده ای که : علی اکبر چرا در میانه ی نبرد به سبب تشنگی رجعت کرد و به سوی حسین آمد؟.. قطعا این نکته ذهن مقتل نویسان را به خود معطوف داشته و تعلیل های متنوع را سبب شده که جای بحث آن نیست، اما استدلال ذوقی و عارفانه عمان که ریشه در منابع عرفانی و حکمی تصوف ایرانی دارد زیبا و شنیدنی ست . ادیب الممالک فراهانی گفته است:

هفت  خط  داشت  جام جمشیدی     هر یکی در صفا چو آیینه

جور و بغداد و بصره و ازرق     اشک و کاسه‌گر و فرودینه

جمشید بنای جامی نهاد که هفت خط داشت و هر کس به تناسب توان و تحمل خود در نوشیدن به خطی قناعت می کرد از خط فرودینه تا جور.و باز گویند در بزم جمشید یا کیحسرو، ساقی نقش حیاتی در اجرای قانون نوشیدن شراب داشت و می بایست به هر یک از حاضران متناسب با ظرف وجودیشان، شراب بنوشاند که تعادل حال و قال مراعات شود ،چه اندک زیاده خواری به عربده کشی و گریه و خنده بدل می شد و مناسب حال بزم پادشاهی نبود . پس ساقی با اشراف کامل به حال مجلس و مستان در کار پیمانه کشی بود و با مهارت و استادی خواست هر یک را متناسب با وضعیتش اجابت می کرد .

عمان سامانی به این پرسش که چرا علی اکبر یکسر به سمت رود فرات نرفت و خود را چون بط در او نینداخت ، و در آن هنگامه جنگ به سوی امام آمد و طلب آب کرد، با تکیه به این کهن الگو، از قول داننده می گوید :

حال علی اکبر شگفت بود به گونه ای که از تندی اسرار به جان آمده بود و تنها ساقی دشت کربلا حال او را می فهمید واز آنجا که طبق قانون خسروانی جم کسی از مستان حق نداشت خود سر به نوشیدن می رو آورد و تنها باید به حکم ساقی سر نهد، علی اکبر به طلب آب نزد امام خویش آمد و :

 

کای پدر جان از عطش افسرده ام

می ندانم زنده ام یا مرده ام

این عطش رمز است و عارف واقف است

سر حق است این و عشقش کاشف است

دید شاه دین که سلطان هدی ست

اکبر خود را که لبریز از خداست

عشق پاکش را بنای سر کشی ست

آب و خاکش را هوای آتشی ست

شورش صهبای عشقش در سر است

مستی ش از دیگران افزون تر است

اینک از مجلس جدایی می کند

فاش دعوی خدایی می کند

مغز بر خود می شکافد پوست را

فاش می سازد حدیث دوست را

محکمی در اصل او از فرع اوست

لیک عنوانش خلاف شرع اوست

پس سلیمان بر دهانش بوسه داد

اندک اندک خاتمش بر لب نهاد

مهر، آن لبهای گوهر پاش کرد

تا نیارد سر حق را فاش کرد

هر که را اسرار حق آموختند

مُهر کردند و دهانش دوختند

شاعران آیینی لطفا به پر و پای هم نپیچید!


شما بخشی از موقوفات مکتب امامیه هستید. تنوع و تکثر لازم است، چون مخالفان شما هم متنوع و متکثرند از کلب آستان تا عالم ربانی در این بارگاه شریف، محل اعتبار دارد. البته متاسفانه در این سال ها ترتیب و توالی از اعلا به ادنا در تزاید بوده  است  از طرفی اثر  چشم گیری در حوزه معرفت علوی منتشر نشده، اما از طرف دیگر وسعت میدان ارادت، چشمگیر تر شده است .

 تشیع صفوی بر منهاج کتب حدیث و روایات نقش گسترده ای در اقامه عزای حسینی داشت. نشر معارف اهل بیت در حوزه های علمی قم و نجف و بیروت به وفور صورت بست و نفس گریستن بر منابر وعظ مورد تقدیس قرار گرفت. شک نداریم که گریه امام جعفر صادق ع با گریه فلان مداح و روضه خوان از حیث معنی و معرفت تفاوت دارد.پس از خداوند بخواهیم اگر توفیق گریه هم نصیب می کند از نوع گریه آگاهانه و ستم ستیز موسس مکتب شیعه باشد، نه معاملات نیازمندان شفاعت و آمرزش .

 شایسته است کلاب آستان مقدس معزای حسینی، ضمن اظهار  خاکساری، جانب حرمت "جاعلکم فی الارض خلیفه" را داشته باشند و در این کار مبالغت بیش از حد نکنند که اصل شهادت سالار شهیدان بر منهاج دفاع از نص شریف قدسی و سنت نبوی بود .

امید که روشنگری عالمان ربانی  بر سیر تزاید ادنا به اعلا  بیفزاید چه این نا همگونی در ارادت به مکتب علوی اغلب زمانی روی می دهد که" علماء امت "  در نشر علم و آگاهی کوتاهی می کنند و ساقی مجلس می فزونتر در پیاله ی  معربدان و مستان و قلندران و رندان می ریزد.     

بسیار شدی

بسیار شدی، نام تو بسیار نوشتند
بسیار تو را بر در و دیوار نوشتند

منظومه‌ی خون‌خواهی فریاد تو را خلق،
بسیار سرودند و به تکرار نوشتند

خورشید شدی؛ شکل تو را نور کشیدند
تاریک شدی؛ نام تو را تار نوشتند

از داغ اسیران تو صدبار سرودند
از مشق شهیدان تو صدبار نوشتند


ای آینه، آن روز شکستی و پس از آن،
بسیار شدی، نام تو بسیار نوشتند

همین دلتنگیا

در مثنوی شریف مولانا آمده است واعظی بر منبر به جان راهزنان دعا می کرد. گفتند: چرا صالحان را دعا نکنی؟ گفت: هر گاه به دنیا رو کردم ،راهزنان کاری کردند که به سمت دوست باز گشتم . گاهی دلتنگی ها بیشتر ما را وابسته تر می کند...این ترانه تو همین حال و هوا گفته شد : 



همین دلتنگیا خوبه ، می ترسم

کنارت باشم ازتو بی خبر شم

تو این بی طاقتی یادت می افتم

بذار از این که هستم، دور تر شم

 

کنارت باشم آرامش می گیرم

حواسم پرت دنیای تو می شه

بذار عادت کنم سرما رو بی تو

چقد شیرینه عشق از پشت شیشه

 

تا وقتی درد دارم، از تو می خوام

که برگردی تو آغوشت بمیرم

همین دلتنگیا خوبه ، می ترسم

کنارت باشم آرامش بگیرم

 

من و رویای عشق و بی خیالی

کنار هم، دروغی بی اساسه

بذار عادت کنم با درد دوری

یه وقتا عشق، عین التماسه

 

کنار تو، مث ساعت، مث عکس

مث آینه، برات تکرار می شم

همین دلتنگیا خوبه که هر صبح

به عشق دیدنت، بیدار می شم

تو نباشی


کجا جدا شوم از تو که بعد از آن تو نباشی

کسی که داده مرا از خودم امان ، تو نباشی

 

کجای زندگیم دست می دهد که به تلخی

گریزم از تو  وآغوش مهربان، تو نباشی

 

کجای گریه بخندم، کجای خنده بگریم

که پشت گریه و لبخند، توامان تو نباشی

 

کدام قصه بسازم که بی تو رنگ نبازد

کدام شعر بخوانم که در دهان تو نباشی

 

به رغم عشق من و تو، سپاه بد دلی و شک

هزار جهد بکردند در جهان، تو نباشی

 

تو را اگر چه نمی یابمت ، هنوز برآنم

که در مکان تو نگنجی که در زمان تو نباشی

 

هزارچشم تو از هر کجاست خیره به سویم

کجا نگاه کنم من که این و آن تو نباشی

خداوندگار قونیه

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دیـد جـان دستور نیست

عرفان، محصول هوش بشری ست. شک نکنید، اولین کسانی که به تفسیر دیگرگونه‌ی آیات قرآن اندیشیدند و باطن مستور واژه‌ها و تعابیر را جست‌وجو کردند، زیرک‌تر و هوشمندتر از کسانی بودند که تنها به معانی مصطلح و صوری آیات خو کرده بودند. بر همین اصل بود که تعبیر عاشقانه‌ی فراق بین عاشق و معشوق، جای تبعید و رجم و رجیم را گرفت و آدم سرسپرده‌ی مهر ازلی و عاشق، محسود عالم فرشتگان شد.

صلح‌اندیشی درست از همین جا آغاز می‌شود که تو بین خدا و انسان به تفسیری عاشقانه بیندیشی و خدای ترساننده‌ی رجم کننده‌ی ممسک و بخیل به آگاهی و دانش را به خدایی مهربان و مشفق بدل کنی و این اکسیر عرفان بود و البته محصول تصوف ایرانی که رفته‌رفته آشکار شد و کم‌کم به مکتب فکری مستقل و مشهوری بدل شد.

تحریر تقریرات بزرگان علم و عرفان و فلسفه به‌ویژ خطبای مشهور در دوره‌ی نبود امکان ضبط صدا، سنت مریدان و پیروان بوده و البته جز این مقامات و مناقب‌نویسی؛ مثل مقتل‌نویسی از احساسات و غلو و بزرگ‌نمایی دور نمانده و این سنت پیوسته‌ی فرهنگی ماست... همین الان هم در خصوص رجال دینی حوزه از سوی برخی طلاب و مریدان بر اثر عشق و اعتقاد سیره‌نویسی‌های مبالغه‌آمیز جریان دارد چنان که مناقب‌نویسان فرقه‌ی مولویه و دیگران.

با وجود تمام این مبالغه‌ها اصل اثر گواه شاهد صادق است در آستین و مثنوی و دیوان کبیر و تقریرات مولانا در فیه ما فیه و مجالس سبعه و نامه‌ها و ترسلات نشان دهنده‌ی روح بزرگ و بی‌همتای خداوندگار قونیه است.

تسلط بر قرآن و احادیث و اشعار عربی و فارسی و آداب نامه‌نگاری و تعبیه کردن هزاران هزار نکته‌ی باریک‌تر از موی عارفانه در داستان‌های تودرتوی مثنوی نشانه‌ی ورزیدگی ذهن و زبان مولاناست.
 

خطابه ای که ایراد نشد! *


                                                                            

آقای وزیر

ما شاعران معروف به انقلابیم !بخشی ازهوا خواهان فطرت الهی انسان وگروهی از بچه های جسور بهمن پنجاه و هفت که در فاصله ی بین انقلاب و جنگ یا دقیق تر بگوییم ، در فاصله ی  بین سنگ و تفنگ، قلم به دست گرفتیم وآرمان خواه مدینه ی فاضله ای شدیم که پیش از آن ، تنها در قصه ها شنیده بودیم.

ما در سال های آغاز پیروزی ، به مدد همین قلم معمار اندیشه شور افرین انقلاب شدیم، درست مثل نگاهی که عرفان به دین و الهیات داشت، خالق نگاهی هنرمندانه به شعار ها و وعده ها و وعید ها وحرفهایی  شدیم  که به آن ها اعتقاد پیدا کرده بودیم وهمین نگارگری ما سبب شد تا همه ی این ها، باور پذیر و زیبا به نظر آیند. .ما از هیولای دهشتناک جنگ ،فرشته ای اساطیر ی ساختیم و دروازه ی تلخ مرگ را به دری تذهیب شده و منقش ومعطر بدل کردیم و دستهای بریده را بال هایی سبک برای معراج یافتیم وپا های جدا شده را ریشه هایی در اعماق دانستیم و  این همه به لطف خیال وکلمه و ایمان محقق شد.

ماحتی در سهم خواهی پر هیاهوی سالهای آغاز دهه ی شصت که خودکامگی و فزون خواهی میداندار شده بودند، تنها به صدای جنگی گوش دادیم که تا گوشه لبخند معصومانه ی بچه های کوچک پیشروی کرده بود و لوله تانک هایش دود کش خانه ها ی سرشاراز زندگی را نشانه رفته بود وصدای مهیبش فرصت گفتگو را از همه گرفته بود ...که در آن سال ها بلند ترین صدا ،تنها صدای جنگ بود.

 ما نهال های خُردی بودیم نو رُسته و نازک که  کم کم پشت تریبون های جنگ  که آن روز گونی های شن بودند، نخل های تناوری شدیم و این فضیلت سی ساله رفته رفته شاعرمان کرد و پس از آن به مدد وزارت خانه ای که اکنون شما وزیر آن هستید و نهاد های موازی آن، آرام آرام ،بدون آن که بخواهیم در قرنطینه ی الفاظ و القاب و عناوین قرار گرفتیم ودر حصار جشنواره ها و همایش ها و آنتولوژی ها و جُنگ ها ویاد ها و یاد واره ها رفتیم و امکان گفتگو و تجربه و درک نگاه های متفاوت و دریافت های تازه را از دست دادیم و به خطابه های یک طرفه عادت کردیم واز دیدن گوشه هایی از حقیقت جنگ و انقلاب و میراث پایمال شده و اندیشه بالنده ی آن منع شدیم و چنین شد که شعر هایمان انشای قرائت رسمی جنگ شد و از منظر سال های سپری شده ی جنگ رفته رفته فاصله گرفتیم ، در حالی که اثر جراحت جنگ روی کلماتمان  باقی مانده بود .

 در تمام این سال ها گاهی به حرف دلمان بودیم و گاهی به میل عقلمان و اما برادری مان با قهرمانان قصه ها ی مان که از شاخ شمیران تا دریاچه ی ماهی به عشق سرزمین پدری جنگیده بودند،باقی ماند....اما در آن سال ها یعنی.در هیاهوی تصرف و اشغال و آزاد سازی آنچه به چشم نمی آمد لرزش خردک نهال آزادی بود از نسیم بی مهری ها و گاه طوفان خشونتی مضاعف که از چشم ما پوشیده نبود.

آقای وزیر

مطالبات ما هشت ساله نیست ،مطالبات ما سی ساله است. مطالبه ی میدانی گسترده برای تفکر، فرصتی برابر برای رقابت ، تریبونی امن ، برای عرضه ی نگاههای متفاوت وگشودن در قرنطینه ها و مریض خانه های اردوگاهی و به پرواز در آوردن همه ی کبوتران در آسمان آزادی.. باور کنید نهال های خُرد دیروز، اکنون نخل های بالنده ای شده اند که از طعم شیرین تفکردینی و عرفان ایرانی ره آوردی  شایسته و متاعی ارزنده برای عرضه دارند.

 

آقای وزیر

همه از سفره ی نفتی که زیر پای ما ومخالف ما ست بهره ای مساوی داریم و دیگر این که توانایی واقعی ما تنها در میدانی برابر محک خواهد خورد..پس کمک کنید تا امکانی مساوی فراهم آید برای تمام قلم های موثر و متفاوت،و حتی مخالف . چرا که تنها تضارب اندیشه ها و تعاطی افکار خواهد توانست بالندگی را به شعر و ادب برگرداند.


* در نشست شاعران با وزیرفرهنگ و ارشاد  

برای ننه علی های جنگ هشت ساله


در خبری اعلام شده که:

مجموعه شعری در باره "ننه علی" مادر یکی از جوان هایی که توسط عوامل ساواک شهید شد، با آثاری از معلم و بهمنی وقزوه و کاکایی و ...چاپ می شود .ضمن احترام به مقام مادر این شهید عزیز و ننه علی های دیگر که در سال های جنگ دلبستگی به فرزندانشان ،جنون "عشق و زندگی "را به نمایش گذاشت ،عرض می کنم:

متاسفانه شعری در این موضوع ندارم و نام بردن از من در تالیف کتابی که نمی دانم کی و به چه منظوری چاپ کرده است ،بدون اطلاع، اخلاقی نیست .

البته شعری برای مادران شهدا دارم به نام قاب عکس که سال 65 سرودم و بزودی باصدای محمد اصفهانی و آهنگ علیرضا کهن دیری منتشر می شود .



به شوق خلوتی دگر که روبراه کرده ای

تمام هستی مرا شکنجه گاه کرده ای


محله مان به یمن رفتن تو روسپید شد

لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده ای


چه روز ها که از غمت به شکوه لب گشوده ام

و نا امید گفته ام که اشتباه کرده ای


چه بار ها که گفته ام به قاب عکس کهنه ات

دل مرا شکسته ای! ببین! گناه کرده ای


ولی تو باز بی صدا ،درون قاب عکس خود

فقط سکوت کرده ای ، فقط نگاه کرده ای

گنج درد


من جز شما، گلایه به صحن ِکجا برم؟
راز غریب را به کدام آشنا برم؟

ای جان و دل به گنبد و گلدسته‌ات مقیم
جان را کجا گذارم و دل را کجا برم؟

از تاب جعد و نافه‌ی آهو صبا چه برد؟
من آمدم که بویی از آن ماجرا برم

چشم امید دارم ازین جسم ناتوان
جان را به آستانه‌ی دارالشّفا برم

دل را به بحر تو بسپارم حباب‌وار
مس را به آتش تو بسوزم، طلا برم

حاجت نگیرم از تو به جایی نمی‌روم
ای گنج درد! آمدم از تو دوا برم

ای دل مقیم صحن رضا باش و صبر کن
نگذار از تو شکوه به پیش خدا برم

برای کودکان کار.....


یه وقتایی پرده‌ها رُ پس بزن
رو پرده‌ها قفلای آهنی نیست

درا رُ وا کن به تماشای شهر
قصه‌ها گاهی وقتا، گفتنی نیست

***

پنجره‌ها از تو خبر ندارند
درای بسته مات و بی‌خیالن

آرزوات، بادکُنکای رنگی
می‌خوان به دستت برسن، محالن

خسته و تنها توی غوغای شهر
آستینتُ به چشم تر می‌کشی

تو زندگی یه وقتا ناگزیری
شاخه اگه بشکنه، پر می‌کشی

از ته کوچه‌های شهر قصه
رفتی و مشغول تماشا شدی

بچگیاتُ پیش کی گذاشتی؟
که مرد این روزای تنها شدی

به هم نمی‌رسن دو روح خسته
شاید نشونه‌ی من و تو باشن

به هم نمی‌رسن دو ابر گریه
که سقف خونه‌ی من و تو باشن

***

یه وقتایی پرده‌ها رُ پس بزن
رو پرده‌ها قفلای آهنی نیست

درا رُ وا کن به تماشای شهر
قصه‌ها گاهی وقتا، گفتنی نیست!

دیدی چه خبر بود



 

این مجلس شورا چه بگویم که چه ها داشت...

مچ گیری از اهالی دولت جدید در مجلس با طرح حمایتشان از مهندس میر حسین موسوی آخرین مرده ریگ دوره ی احمدی نژادی بود. اما نمایش کمدی اثبات التزام و تفتیش عقاید با وقار ملی ایرانیان همخوانی نداشت. تنها می توانم بگویم من سیاستمدار نیستم و نمی توانم باشم چون از این بازی حال به هم زن متنفر شدم .


توصیه به نویسنده تندرو کیهان

بازار کل انداختن با مخالفین و معترضین سیاسی و غیر سیاسی و تحمل هتاکی ها و فحاشی های متنوع روح  را تخریب کرده  هر چقدر ادعای اعتقاد و ایمان و کظم غیظ داشته باشید رفته رفته به موجودی متصلب و سخت سر تبدیل می شوید حقیقت این که از این همه هتاکی به جنس بشر احساس شرم می کنم بهتر است در مواضع اصولی خودتان به جا و مستدل حرف بزنید و سخن مخالفین را کاملا بشنوید مولانا در فرازی از مثنوی به تاثیر مدح و ذم در روح بشر اشاره می کند و این دو را به دارو و شکر تشبیه می کند که هر دو عوارض دارند یکی زود تر و یکی دیر تر من مدایح در باره شما را کمتر می شنوم آنچه در رسانه مجازی می بینم نگران کننده است .نگرانی از آن  جهت که این هتاکی ها انسان را بیشتر از پیش لجباز و سرکش می کند .

جان خراب نیست


من تشنه ام ولی ، در کوزه آب نیست
حال خراب هست، جان خراب نیست

چون سایه روز و شب ، در آب و آتشم
آرامش جهان ، بی اضطراب نیست

جا مانده‌ی شما، وامانده‌ی‌ دل است
پاداش زندگیش غیر از عذاب نیست

پرسیدی و دریغ،حرفی نداشتم
باید سکوت کرد ، وقتی جواب نیست

تُنگم شکسته است بر ساحل شما
تاب ِ عذاب من بیرون ازآب نیست

شوری که در جهان من افتاد ، این نبود



شوری که در جهان من افتاد ، این نبود

 نامی که بر زبان من افتاد ، این نبود

 

آن راز سر به مُهر که سی سال پیش ازین

 چون آتشی به جان من افتاد ، این نبود

 

پیغمبری که با نفحات شبانی اش

 یک شب از آسمان من افتاد ، این نبود

 

آن شعله های سر کش آتش که با وقار

در پای دودمان من افتاد ، این نبود

 

آن کشتی نجات که در باد هولناک

 از موج بی امان من افتاد ، این نبود

 

دستی که از تلاطم دریا مرا گرفت

 وقتی که بادبان من افتاد ، این نبود


قولی که بر زبان تو لغزید آن نشد

شعری که در دهان من افتاد، این نبود

ماجرای من و ماجرای تو


کم‌کم شکسته شد، جبروت صدای تو
طاووس پـُرافاده‌ی مغرور، وای تو

تو بی‌پناه عالم و این کودکان خواب
بر شانه بسته‌اند طلسم دعای تو

من از کدام سو، به تو نزدیک‌تر شوم
افتادم از نفس، نرسیدم به پای تو

نفرت به عشق و عشق به نفرت شبیه شد؛
تلخ است ماجرای من و ماجرای تو

این عشق، جز حکایت دادوستد نبود
مردی برای من که بمیرم برای تو

گوشه ی ابروی ماهُ می شه دید


زیر سقف ِنقره‌کوب آسمون
شبح شهر سیاهُ می‌شه دید

ترمه و عقیق و آب و آینه
گوشه‌ی ابروی ماهُ می‌شه دید

بعضیا مثل ستاره‌ها؛ سپید
رفتن و تکیه به آسمون دادن

بعضیا رو پشت بوم خونه‌شون
موندن و ماهُ به هم نشون دادن

باز باید یه دور دیگه بگذره
از همین یک دو سه روز عمرمون

می‌مونیم یا نمی‌مونیم با خداس
پای سفره‌های افطار و اذوون

کاشکی عطر نفس فرشته‌ها
این دل عاشقُ مبتلا کنه

کاشکی بارونی بیاد از آسمون
قلبای شکسته رُ طلا کنه

کاش زمونه فرصتی به ما بده
فرصت دوباره آشنا شدن

کاش یه بارم ما رُ قابل بدونن
برا پر کشیدن و رها شدن

خوش به حال اون ستاره‌های دور
که غبار جاده رُ جا می‌ذارن

سوار اسب سیاه شب می‌شن
تو رکاب ماه نو پا می‌ذارن

خوش به حال اون جوونه‌های نور
که شدن شکوفه‌های شب عید

اونا که پرنده‌های دلشون
از رو دستای قنوتشون پرید