یاد یار : در سوگ استادحشمت الله اسحاقی
یادداشت سرکارخانم فیروز کوهی
به نام خداوند جان وخرد
بیا دوباره مرا بی قرار کن ای عشق
به یک کرشمه دلم را شکار کن ای عشق
برای من که به اعجاز سخت معتقدم
بیا ومعجزه ای اشکار کن ای عشق.
خوبان پارسی گوی بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
او آموزگار عشق ، عرفان ، انسان دوستی ، وظیفه شناسی ، وقت شناسی ، شعر وادبیات بود. به خدمتی که انجام می داد باور وایمان خاصی داشت. با عشق وعلاقه ادبیات را تدریس می کرد و انتقال این دانش به دیگران برایش بسیار لذّت بخش و انرژی زا بود. بهترین ومطبوع ترین روابط آنهایی هستند که مسبوق سابقه نیستند یعنی از هیچ شروع می شدند. انسان ها به اعتبار انسان بودنشان برایت محترم می باشند وارزش دوست داشتن ودرک شدن داشته باشند و « اسحاقی » چنین روابطی با دیگرا ن داشت ودلیل این ادّعای من روشن است .ازروز مراسم خاکسپاری واز ترکیب شاگردان کلاس های ادبیاتش می توانید به این ادّعا پی ببریدوهیچ شرطی برای ورود وماندن در کلاس نبود .میزان تحصیلات ، سن ، جنسیت ، طرز تفکّر ، مذهب ، شهریه ، هیچ شرطی از کودکان 8و9ساله تا سالمندا ن هفتاد و هشتاد ساله ، دختران آلامد وشیک و غریزده تا دختران محجّبه کاملا اسلامی ، پسران آخرین مدروز تا جوانان دانشگاهی تحصیلکرده ، خانم ها ی خانه دار و کاملا سنّتی تا اقلیّت های مذهبی ، همه با هم در کلاس هایش حضور داشتند تنها کافی بود فقط گرایش کوچکی به ادبیات وشعر داشته باشند تا با حضور در این کلاس ها پس از چندی تبدیل به ادیب و شاعر و یا اشنا ومشتاق به ادبیّات کلاسیک وادبیّات خوب روز شوند .
استاد « اسحاقی » به سادگی و بدون ادعّا و شعار به راستی به همه ما یاد داد که چگونه همدیگر را تحمّل کنیم و ضمن آنکه از وجود وحضور یکدیگر لذّت می بریم و شاد هستیم به عقاید و اعتقادات هم احترام بگذاریم . او با فروتنی همراه و همدل با شادی های ها وغم های شاگردانش بود ، با شادی آنها شاد و با غصه هایشان همدردی وهمدلی می کرد . زیرا پس از سال ها حافظ و سعدی ومولانا خواندن با فراست و زیرکی به خوبی دریافته بود اینکه ماهمه چیز را از جانب خدا بدانیم باعث می شود انسان ها را بهتر درک کنیم و بدانیم انسان ها معلول شرایط محیطی وارثی خود هستند
درخت و برگ برآید زخاک این گوید
که خواجه ، هرچه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم هر آنچه می جوید
بهترین تعبیری که می توانم از « استاد اسحاقی » داشته باشم آن است که او یک ایران خلاصه شده بود با زخم های فراوان ولی همچنان استوار و پر غرور و فرهیخته با امید به آینده ، امّا نگران فرزندان این آب وخاک
ملّت عشق از همه دین ها جداست
عاشقان را مذهب و ملّت خداست
امیدوارم با زحمتی که« استاد اسحاقی » برای رونق ادبیات دراین منطقه کشیده اند و شاگردان خوبی که تربیت کرده اند راهشان ادامه پیدا کند و کلاس های شاهنامه و حافظ و شب شعر چهارشنبه ها ونظامی ایشان درکنار کلاس های سعدی ومولوی و صائب وداستان نویسی همچنان مستدام باشد.
زخاک من اگر برآید
از آن گرنان پزی مستی فزاید
خمیر ونانوا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
به گور من اگر آیی زیارت
تو را خر پشته ام رقصان نماید
میا بی دف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
مرا حق از می عشق آفریده ست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می بجز مستی چه آید ؟
گویا « استاد اسحاقی » با تک تک سلول های بدنش باور داشت که شاید تنها راه زباتر و انسانی تر شدن این دنیا بردن عشق وعرفان به میان مردم است .
من وتو بذر محبت به دشت پاشیدیم
بهاردرراه است
امیدرویش گل ها هنوز هم باقی ست
بیا و دست به دستان خسته ام بگذار
و سحر اهرمنان را دوباره باطل کن
به دوستی سوگند
زمان معلم خوبی ست
چراشتاب برادر کمی تامّل کن .