شعر : علی شاه بیت غزل های عاشقی

علی ، شاه بیت غزل های عاشقی

از راه می رسد ، شب دیدار آخر است

مسجد ، قرار آخر دیدار حیدر است

دریا دلی که کوه شکیبایی است وعلم

او وارث رسالت و راه پیمبر است

مردی که باغبان نهال امامت است

دلداده ای که عاشق زهرای اطهر است

مردی که بی ولایت او هر عبادتی

بی محتوا وناقص و بی اصل و ابتر است

مردی که ذوالفقار عدالت به دست اوست

لب تشنه ایم و اوست که ساقی کوثر است

صد زخم بر تن او مانده از « احد »

اما هنوز فاتح « بدر» ست و « خیبر » ست

+++

مسجد نرو ، بمان ، دلمان شور می زند

امشب هوای کوفه پراز فتنه وشر است

مردی که آشنای شب و چاه ونخل هاست

در سجده بی قرار رسیدن به دلبر است

وقتی که لب به نام خدا می گشاید او

محراب ومسجد از نفس او معطر است

مردی که شاه بیت غزل های عاشقی ست

در خون فرق خویش سحرگه شناور است

امشب یتیم کوفه به شوق رسیدنش

چشم انتظار دیدن او ، چشم بر در است

درماه پرفضیلت مهمانی خدا

از داغ هجر اوست که چشمانمان تر است

++

فردای بی « علی » پر از بغض بی کسی ست

صبحی که بی « علی » ست ، یقین شام دیگر است .  

احمدفرجی ، تیر 1394

تقدیم به کودکان بی پناه غزه -احمدفرجی-مرداد93

باز چشم واژه های من تر است                در سرودن ، واژه هایم ابتر است

« غزه » ذهنم را پریشان کرده است           شعر من از کربلایی دیگر است

چشم خون آلوده غزه ، راوی                        نخل های سرفراز بی سر است

درهجوم کرکسان هر گوشه اش                    قتلگاه مردمی بی سنگر است

بغض دارد درگلو ، حتی غزل                    سوگوار لاله های پر پر است

خوب می دانم که شعرم شعر نیست        شعر درد مردمی بی یاور است

شعر ، خون می گرید و بامن ، دلم         مرثیه خوان شهیدی بی سر است

در دل ویرانه ها ، هم ناله با                   کودکان زخمی و بی مادر است

++++

گرچه در این هجمه ی کودک کشی       چشم دنیا کور و گوشش هم کر است

دست های شوم غواصان مرگ               قصدشان صید هزاران گوهر است

می هراسد دشمن از ایمانتان                 خاکتان دیری ست عاشق پرور است

در مصافی این چنین ، دل هایتان             روشن از ایمان و عشق و باور است

+++

تا سحر راهی نمانده کودکم !                     فتح و پیروزی نوید داور است . 

           

« ده سبو درد » منظومه ای در سوک استاد زنده یاد حشمت الله اسحاقی از استاد احمد فرجی

 

ده سبو درد

این ده غزل را به یاد دوست سفر کرده ام «حشمت الله اسحاقی» سروده ام . انتخاب عدد (10) توجه به ماه تولد و مرگ استاد در دهمین ماه سال (دی ) می باشد ...



سبوی اول

سلام ای سفر کرده، یار غزل

سلام ای دلت بی قرار غزل

تو از عشق می خواندی و می چکید

ز هر واژه ات ، چشمه سار غزل

تو بودی و با تو پر از عشق بود

همه کوچه های دیار غزل

تو تا سمت آیینه ها پر زدی

ومن گم شدم در غبار غزل

بیا تا ببینی  پس از رفتنت

چه دلتنگم از روزگار غزل

پس از مرگت ای دوست ، آغاز شد

شب تیره و سرد و تار غزل

نبودی ، ندیدی که در سوگ عشق

خزان شد ، خزان شد بهار غزل

به داغ تو در چشم آیینه ها

شکوفا نشد برگ و بار غزل

تو خندیدی و رد شدی و نماند

دگر هیچ، در کوله بار غزل

ومن ده سبو درد ، سر می کشم 

به یاد تو ای شهریار غزل  

 

 

   سبوی دوم

بخوان «حشمت» ای آبروی غزل

بیا رو کنیم باز سوی غزل

شکستیم و چوگان هستی ربود

زمیدان تقدیر ، گوی غزل

تو رفتی و سخت است باور کنیم

که خاموش شد گفتگوی غزل

به جان آتشی ماند و در دیده خون 

پریشان شد از باد، موی غزل

زمین بی تو میخانه ی درد شد

تهی ماند بی تو سبوی غزل

به دنبال تو هر وجب شهر را

دویدیم در جستجوی غزل

تو آرام خوابیده بودی و خاک

چه مستانه می داد بوی غزل

نشستیم و خواندیم و باران گرفت

روان شد ز هر دیده جوی غزل

قرار دل ما، مزار تو شد

به هر «پنج شنبه» به کوی غزل

 

 

سبوی سوم

25/2/93

تو ای یار دیر آشنا با غزل

تمام وجودت سراپا غزل

تو بودی و درباور واژه ها

چه نزدیک شد راه ما تا غزل

تو امشب کنارم نشستی و شد

به شوق تو سبز و شکوفا ، غزل

و موجی خروشید از چشم تو

و بردش مرا سوی دریا ، غزل

همه لحظه هایم پر از عشق شد 

شبیه دلت ، رنگ صحرا ، غزل

ز مرگ تو آموخت ، در زندگی

نیندیشد هرگز به فردا ، غزل

گذشتی و رفتی و شعر دلم

ندارد بجز درد ، حتّا غزل

بزن یک تفأل به حافظ ،  مگر

شود مرهمی زخم ما را غزل 

 

 

سبوی چهارم

25/2/93

به یاد تو با گریه های غزل

شبی سوختم پا به پای غزل

تو را خواب دیدم که با سادگی

به تن کرده بودی ردای غزل

تو آرام پیشم نشستی و من

فقط گم شدم لابه لای غزل

و لبریز از بغض گفتم: « بخوان  

دلم کرده امشب هوای غزل

پر از مثنوی های دلتنگی ام

برای تو « حشمت » ، برای غزل»

نشستی ، تفاّل به حافظ زدی

و گل کرد از عشق ، نای غزل

تو رفتی و پیچید در جان من

غمی گنگ در انتهای غزل

سکوت و شب و یاد تو ماند و اشک

و شمعی که می سوخت جای غزل

زمان ، بی تو آواری از درد شد

همان حرف در ابتدای غزل


 

سبوی پنجم

26/2/93

شبی با خیال تو زد پر ، غزل

و بارید از دیده ی تر ، غزل

و می از لب تاک ها می چکید

تو ساقی شدی ، بود ساغر ، غزل

به آهنگ باران و رقص نسیم

تو دل داده بودی و دلبر ، غزل

تو می خواندی و تشنه تر می شدم

وگفتم بخوان باز ، از سر ، غزل

تو آرام رفتی و حس می کنم

ندارد به جان ، شور ، دیگر ، غزل

سحر ، گریه تنهایی اش را شکست

و حرف دلش ماند ابتر ، غزل

دلش سوگوار غم دوست شد 

و بارید از دیده ی تر ، غزل

 

 

سبوی ششم

26/2/93

شبی  خیس شد زیر باران ، غزل

فرو ریخت در بغض طوفان ، غزل

ترک بر لب واژه هایش نشست

ز بس خواند از درد هجران ، غزل

دلش را به ویرانی « دی » سپرد

و شد بیت بیتش پریشان ، غزل

و در بهت سنگین ناباوری

غمش داشت رنگ زمستان ، غزل

پس از رفتنت هیچ حرفی نداشت

بجز درد  در بزم یاران ، غزل

دلش را سپرده به دست سکوت

فقط آتشی داشت در جان ، غزل 

هنوزم پر از حرف ناگفته ام

اگر می رسد خط ّ پایان ، غزل

به یاد تو ای دوست ، گل کرد اشک

مرا کرد مهمان باران ، غزل

 

سبوی هفتم

27/2/92

بزن پرده در پرده ساز غزل

مگر افتد از پرده راز غزل

تو صیاد بودی و با دام عشق

به چنگ تو افتاد باز غزل

نگاه صمیمیت ای مهربان

نشان داشت از روی باز غزل

به دنیا نگاهی نکردی ، فقط

تو دل داده بودی به ناز غزل

پس از رفتنت ، هیچ حرفی نماند

ولی ماند سوز و گداز غزل

تهی ماند ای دوست ، میدان عشق

پس از مرگت ای یکه تاز غزل

به خون دل و اشک آمیخته

سحر بی تو ، راز و نیاز غزل

غریبانه در غربت واژه ها

شکسته ، شکسته ، نماز غزل

 

 سبوی هشتم

28/2/93

زدم فال امشب به نام غزل

و افتاد جانم به دام غزل

به یاد تو « حشمت » دلم تنگ بود 

زدم بوسه بر پای جام غزل

تو بودی و ای دوست ، یادت  بخیر

زمین و زمان بود رام غزل

چه زیبا به دل های ما می رسید 

به آهنگ نایت ، پیام غزل 

به جان های مشتاق ما می نشست

شکر خنده های  کلام غزل

تو مرغ مهاجر شدی ، یک سحر

پریدی و رفتی زبام غزل

سکوت تو ای دوست ، ما را شکست

بده پاسخی بر سلام غزل 

 

 

سبوی نهم

29/2/93

بیا تا بنوشیم کم کم غزل

بریزی ، بنوشیم ، نم نم غزل

چه دلگیر و تلخ است تنهایی ام

بخوان ! مانده بی یار وهمدم غزل

تو را می سرود و فقط می نشست

به چشمان هر واژه  شبنم ، غزل

به یاد تو هر لحظه بغضش شکست

و شد راوی درد و ماتم ، غزل

تو رفتی و ای دوست با رفتنت

فقط می دهد بویی از غم ، غزل

دل « احمد » از دوریت تنگ بود

به یاد تو بارید هر دم ، غزل

اگرچه گریزی ز تقدیر نیست

مگر سازد از صبر مرهم ، غزل

 

 

 سبوی ده:

خداحافظ ای شور وحال غزل

خداحافظ ای برگ و بال غزل

تو رفتی و با رفتنت جز سکوت

نمی خیزد از نای لال غزل

دل واژه ها بی تو در بغض « دی »

ترک خورد در خشکسال غزل

نشسته غباری ز اندوه ودرد

به سیمای پاک و زلال غزل

 

 

 همچنان دلتنگ حضرت دوست - احمدفرجی-اردیبهشت 1393

تقدیم به تمامی معلمان خوب سرزمینم

 

به: معلمانم

موج ...

ضمن گرامیداشت یاد وخاطره ی استاد شهید مرتضی مطهری ، روزمعلم را به تمامی معلمان خوب سرزمین تبریک عرض می کنم. روزتان مبارک وسایه ی لطفتان همیشه مستدام

زندگی جاری ست ، جاری ، با الفبای شما

با نوای دلنشین  آب ، بابای شما

ای صمیمی تر زباران ، در کویری از عطش

چشمه سار مهربانی هاست سیمای شما

برفراز قله های قلب شاگردانتان

می درخشد ، می درخشد نام زیبای شما

عشق در پیش شما عمری ست کم آورده است

عقل مجنون مانده درتفسیر معنای شما

عزت هر ملتی  ، مدیون دستان شماست

دشرافت ، درنجابت نیست همتای شما

لحظه ای با ساحل جهل و سکون سازش نداشت

موج انسان خیز و  انسان ساز دریای شما

گر زمینی ها یمان قدر ی لیاقت داشتند

ریخته هفت آسمان را زیر پاهای شما

*****

سال ها رفتند و تنها یادگاری مانده است

در کنار دفتر مشق من  امضای شما

ازخدای خویش می خواهم که باشد تاابد

از بهاران سبز تر ،  امروز وفردای شما

زن : شاهکار خلقت (به مناسبت روز مادر و روز زن )

زن ؛ شاهکار خلقت

(تقدیم به : همسرم)

شاهکار خالق یکتاست زن

در کتاب عشق بی همتاست زن

دامنش معراج مردان خداست

بس که با ایمان و باتقواست زن

در زمین هست و زمینی نیست او

بی گمان از عالم بالاست زن

درنگاهش می درخشد نور عشق

ماهمه چون قطره و دریاست زن

حرف ایمان می تراود از لبش

با خدای خویش در نجواست زن

در مسیر عصمت و عز و شرف

هم سفر با حضرت زهراست زن

همره و همراه و همدل ، بی ریا

با محبت در کنار ماست زن

دختر است و همسر است و مادرست

باغبان عاشق گل هاست زن

درمیان نقش های زندگی

هرچه بینی صورت و معناست زن

گفت « احمد » از ارادت ، بی گمان

شاهکار خالق یکتاست زن .

احمد فرجی

شعری از استاد دکتر امید نقوی به مناسبت روز زن و روز مادر

   

وجودت تمام جهان منه

به عشق تو دنیا رو می‌خوام و بس

بدون تو مُردم، برام لازمه

نفس‌های گرم تو مثل نفس

 

دلم، یک دو روزی نباشی اگه،

برایِ نگاهِ تو پَر می‌زنه

عزیزی به قدری که خورشید و ماه

به شوق تو از قلّه سر می‌زنه

 

خدا آفرین گفت وقتی تو رو

به شکل خودش مهربون آفرید

تو نقّاشیِ این جهان جایِ من

یه ماهی، به جایِ تو دریا کشید

 

تو این عالم بی‌سر و ته اگه

تو با من نباشی جهان خالیه

اگر چه شلوغه به حدّ جنون

جهان بی تو لبریز تنهائیه

امید نقوی


« عزیزان می توانند فایل تصویری سرود را اینجا مشاهده نمایند.»         


منبع: http://janeghazal.persianblog.ir                             

شعری درسوگ استاد حشمت الله اسحاقی - داوود بور بور

 

نغمه های جاودان


سیل ویرانگر سرید

کوهررخشنده ی یک شهر

باامواج رفت.

سیلی سرد زمستان

بررخ اندیشه خورد

افتخار شعرشهر عاشقان

ازدست رفت .

درغروب سوزناک شهریار

بی نفس های فرح انگیز یار

انجمن از هم گسست

آن گلستان ادب

باباد رفت .

شهر را ماتم سرا کرده ست ، سوگ

با غ را ماتم سرا کرده ست ، داغ .

قامت رعنای شعر

آیت بینای ذوق

آن همای بی نظیر سایه ها

افسوس رفت

چون مسافر

درمیان جاده زیست

روح سرو سرافراز سال ها

ازباغ رفت.

گرچه با فقدان او

دروجودخیل شاگردان بی کس مانده اش

آن نغمه های جاودان

تکثیرشد

شهریار بی بدیل شهرمان

اماچه زود

از دست رفت .


داوود بوربور

سه سوگ سروده در رثای استاد: امید نقوی، پروانه عزیزی، احمد فرجی

چارشنبه ها
برروی هرچه بی تو نفس می کشد زتن
لبریز بغض های مکرر شدم ببین
استاد من بلندشو آغازکن سخن
بازم تفالی بزن ویک غرل بخوان
این چارشنبه پشت تریبون انجمن

اشرف السادات حسین


امید نقوی
تمام بغض جهان در درون من پیچید
به سوی فاجعه رفتم، میان بیم و امید

درست ساعت یک بود، زنگ زد تلفن
صدای آن طرف خط عجیب می لرزید

تمام راه دویدم، خدا خدا کردم
به سوی فاجعه رفتم میان بیم و امید

نفس نداشت. لبم را به روی لبهایش...
چقدر ضجّه زدم، جان من... نفس نکشید

تمام زندگی‌ام رفت، ماه کرد غروب
تبار کوه فرو ریخت، تیره شد خورشید

بلند شو! من از این شوخی تو می‌ترسم
بلند شو! بغلم کن؛ بگو نترس امید!

بلند شو غزلت را بخوان؛ نخواب اینقدر
بگو چه میکنی ای عشق در هوای جدید

درست مثل همیشه به این زمانه بخند
بگو که شادی و خوبی در این لباس سپید

قسم به عشق، که هرگز نمرده‌ای؛ یادت
درون تک تک ما زنده است بی‌تردید

 

 

 
استاد پروانه عزیزی

زخمی عمیق زد به دلم دست روزگار
ای آسمان سکوت نکن، گریه کن، ببار
ای ناگهان حادثه پشتم شکسته ای

دی ماه سرد شعر کش شوم نابکار-
ای روزگار مانده به چنگال غم دچار!...

قد خم نمی کنند درختان قامتت

برخیز مرد تا بنویسیم از بهار

برخیز تا دوباره غزل گفتگو کنیم

برخیز عاشقانه بخوانیم بی قرار

برحافظت دوباره تفال بزن عزیز

صائب بخوان و سایه و خیام و شهریار

ماراببر دوباره به دشت شقایقت

از خاطرات رود بگو ، روح آبشار !

مرد شبیه عشق ، شبیه ترانه ها !
ما را رها نکن، نشو اینگونه رهسپار...

 

 احمد فرجی  

شهریار عشق

ناگهان در اتّفاقی ناگزیر

آسمان آغوش خود رابازکرد

یگ خبر آتش به جان باغ زد

مرد ی از جنس غزل پرواز کرد...

رفت در بارانی از اندوه و اشک

آنکه مردی از تبار عشق بود

مهربانی از نگاهش می چکید  

در دل ما ، شهریار عشق بود ...

آنکه عمری  با صداقت برده بود

روی دوش خویش -   بار عشق  - را

باورش سخت است ، می بردیم ما

روی دوش خویش  -  یار عشق  - را ...

رفتی امّا هیچ دانستی رفیق

سهم ما از بی تو ماندن درد شد ؟!

در تب سرمای ماه تلخ دی

بی تو رنگ واژه ها مان ، زرد شد ...؟!

بی خیال از ما گذشتی و رسید

فصل دلگیر  زمستان غزل

درهیاهوی غریب فصل کوچ  

ماند خالی بی تو میدان غزل. . .

حشمتم ! ای مرد ! ای جان غزل !

رفتی  امّا  ، مرگ پایان تو نیست

بر بلندای دل ما جای توست

سرو ، درسش تا ابد آزادگی ست

 

 

شهریار عشق

چقدر روزها بی تو سخت می گذرند رفیق ....راستی می دانی امروز چندین چهارشنبه ی بی توست ؟!! قرار پنج شنبه هایمان که یادت نرفته است ؟!!

    شهریار عشق  

به روح بلند استاد حشمت الله اسحاقی

ناگهان در اتّفاقی ناگزیر

آسمان آغوش خود رابازکرد

یگ خبر آتش به جان باغ زد

مرد ی از جنس غزل پرواز کرد...

رفت در بارانی از اندوه و اشک

آنکه مردی از تبار عشق بود

مهربانی از نگاهش می چکید  

در دل ما ، شهریار عشق بود ...

آنکه عمری  با صداقت برده بود

روی دوش خویش -   بار عشق  - را

باورش سخت است ، می بردیم ما

روی دوش خویش  -  یار عشق  - را ...

رفتی امّا هیچ دانستی رفیق

سهم ما از بی تو ماندن درد شد ؟!

در تب سرمای ماه تلخ دی

بی تو رنگ واژه ها مان ، زرد شد ...؟!

بی خیال از ما گذشتی و رسید

فصل دلگیر  زمستان غزل

درهیاهوی غریب فصل کوچ  

ماند خالی بی تو میدان غزل. . .

حشمتم ! ای مرد ! ای جان غزل !

رفتی  امّا  ، مرگ پایان تو نیست

بر بلندای دل ما جای توست

سرو ، درسش تا ابد آزادگی ست

شعر-مارا به جز خیالت ....

به روح بلند استاد حشمت الله اسحاقی

همچنان طی می کنیم روزها و شب های بی تو را ، لحظه هایی سرشار از درد دلتنگی ، امروز برای تسکین این همه بغض ، دست به دامن سلمان ساوجی زدیم ، الحق قصه ی دلتنگی ما را خوش سروده بود ....

مــــــا را بجز خیالــت، فکــری دگــــر نباشد                                

در هیـــچ سر خــــیـــالی، زین خوبتر نباشد

کی شبــــــروان کویــت آرند ره به سویـــت                               

عکســـی ز شمـــع رویـــت، تا راهبر نباشد

مـــا با خیــــــال رویـــت، منزل در آب و دیده                              

کردیم تــــا کسی را، بر مــــا گــــــذر نباشد

هرگـــــز بدین طراوت، سرو و چـمن نرویــد                               

هرگز بدین حــلاوت، قنــد و شکــر نباشــــد

در کوی عشـــق باشد، جان را خطر اگر چه                  

جایی که عشــق باشد، جان را خطر نباشد

گر با تـــــو بر سرو زر، دارد کســـی نزاعی                              

مــن ترک ســـر بگویــــم، تا دردسر نباشــد

دانــم کــــه آه ما را، باشد بسی اثــرهــــــا                               

لیکن چه ســود وقتی، کز مـــا اثــــر نباشد؟

در خلوتی که عاشـق، بیند جمال جـــانــــان                               

بایــــد که در میـــانه، غیـــــــر از نظــر نباشد

چشمت به غمزه هــــر دم،خون هزار عاشق                  

ریـــزد چنانـــکـه قطعـــــاً کس را خبــر نباشد

از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش             

آبـــی زند بر آتـــش، کان بی‌جگر نباشد

"سلمان ساوجی"

سروده ای از استاد امید نقوی


نذر پیامبر(ص)

 

به چهــــره مثـل بشـر، در درون فـرشـتـه صفات

فـرشـتـه‌ها همـگی مـانده در جمـــالش مات

 

بزرگ هر دو جهان، آن که جنّ و انس و ملک

گــرفتـه‌اند، به ظـلّـش، پـنـــاه، از آفـــــات

 

قسـم بـه سوره ی «طـه» و صـاحـب «لـولاک»

اگـر نبـود وجـودش، جهـــان نـداشت ثبـات

 

بدون «رحمـت لِلعـــالمیـــن» که را می‌مـاند

در ایــن جهـــان پر از بیــکسی، امید نجــات

 

کسی که اسوه ی خلق است، تا جهان باقیست

کسـی مـگـر بــه بلنــداش می‌رسد؟ هیهــات

 

کجـــا تــوان کـسی تا به «قاب قوسین» است

نبــود حــدّ بـشـر، بــا «بضــاعت مــزجـــات»

 

چگــونه می‌رود آنجـــا که جبرئیـــل نرفت

در آن زمـــان که به او می‌دهنـد «تازه برات»

 

تو کیستــی کــه به عشق تو زندگــانی یافت

جهــان و هر چه در او هست، از جمــاد و نبات

 

خدا ز خــــاک بهشتـــت ســرشــت روز ازل

هر آنچه حسن و نکویی که بود ریخت به پات

 

چنــانکه نور تنش ذره ذره خورشید است

شده تمـــام وجود رسول جلــــوه ی ذات

 

شمیــــم نام عزیزش جلای هر جـان است

بـــرای شــــادی روح پیــــامبر صلــوات...

دوشعر عاشورایی در حال وهوای این روزها: امید نقوی، احمد فرجی

۱-سروده ای از استاد امید نقوی 

هنوز چشم تبرها به ریشه ات ابریست
هزار سال گذشته است و بیشه ات ابریست

مگر قبیله به قاف تو می رود که هنوز
نوای قافله ی عشق پیشه ات ابریست
...
بگو به خاطر عشق کدام شیرین است
که اینچنین سر پر شور تیشه ات ابریست

صدای تار گره خورده در گلویم را
ببار ابر تماشا؛ که شیشه ات ابریست

***
تو رفته ای و به تصریح آخرین اخبار
هوای خاطر ما تا همیشه ات ابریست 
 
2-سروده ای از احمد فرجی

از تو بوی عشق دازد لحظه های عاشقی

در شب سجاده ها ، سوز دعای عاشقی

می بری تا ساحل آرام باورهای سرخ

کشتی ایمان ما را ، ناخدای عاشقی

دل به شوقت می زند پر تا فرات تشنگی

چون کبوترهای عاشق ، در هوای عاشقی

تشنه از هستی گذشتن اتفاقی ساده نیست

تا نگردی مست از جام ولای عاشقی

رسم مردان خدا این است در آیین عشق

جان سپردن با لبی عطشان به پای عاشقی

می نشینم در کنار درد ، تا ظهر عطش

تا بخوانم نکته ها از آشنای عاشقی

زندگی یک جرعه از جام خدا نوشیدن است

این بود رمز بقا در کربلای عاشقی


                                                       

خزان گذشت -استاد حشمت الله اسحاقی

 

خزان گذشت و دل از اختیار خواهد شد              

 به چنگ باز نگاهت شکار خواهد شد 

سزای دار سری باید و دلی دریا                       

نه هرکه سر بدهد سر بدار خواهد شد

اگرچه باغ تهی از نوای چلچله هاست                   

 غمت مباد که فردا بهار خواهد شد 

هزار ساله یخ نا امیدی و تردید                                 

فراز شانه کوه آبشار خواهد شد

حکایت من و تو مثل لیلی و مجنون                        

در امتداد زمان ماندگار خواهد شد

بیا و سبز کن این جنگل خزان زده را                     

اگر اراده کنی شاهکار خواهد شد  

                 از:استاد حشمت الله اسحاقی

بهاری تازه درراه است

زمستان رخت می بندد ، بهاری تازه در راه است

شکوفه مست می خندد ، بهار ی تازه درراه است

بیابا چشمه ها همراه شو ، تا رود ، تا دریا 

دل بی عشق می گندد ، بهاری تازه درراه است

نسیم از شوق درصحرا ، نماز عشق می خواند

غبارروزگاران را زجان دشت می راند

زمستان نرم نرمک عزم رفتن می کند ، یاران  

خودش هم خوب می داند ، بهاری تازه در راه است 

به بوی دلکش باران ، دل وجان را معطر کن

سکوت باغ  را بشکن ، لبت را باغزل تر کن

بیا در دفتر  دوران ، به نام هرچه زیبایی ست

سرود دیگری  سر کن ، بهاری تازه درراه است  

تو کمترازدرختان  نیستی ، فکر شکفتن  کن

به بارعام  فروردین ، لباسی تازه برتن کن

تو هم همراه با پرواز زیبای پرستوها 

بزن پر ، عزم رفتن کن ، بهار ی تازه درراه است

توکمتر نیستی از چشمه ها ، آهنگ دریا کن

صفا ی باغ و صحرا را ، به چشم دل تماشا کن

سحر در گوش گل ها ، غنچه ها ، همچون  قناری ها

تو هم از عشق  نجوا کن ، بهاری تازه درراه ست

***

تو پایان می دهی دلتنگی شب های هجران را

توروشن می کنی در باورم فانوس ایمان را

تو ای دیرآشنا با فصل هایم ، خوب می فهمی

زمین را ، حرف  باران را ، بهاری تازه درراه است   

                               احمدفرجی- اسفند1391